ایستگاه فکر
داستان زیر را بخوانید.
خورشید در چاه
ای خدای مهربان! تو را سپاس
میگویم که به ما چنین هدیهی
گرانبهایی دادی.
این کودک زیبا و خوشرفتار که چهرهی
چون ماه او، خانهی ما را روشن کرده است…
یعقوب پیامبر، در حالی که از تماشای یوسف لذّت میبرد، خدای یکتا را با این جملهها شکر میکند.
در گوشهای دیگر، چند مرد جوان با دلی سرشار از خشم و حسادت، آرام با یکدیگر گفتوگو میکنند.
– پدرمان دربارهی یوسف زیادهروی میکند.
– آری او فرزند کوچکش را بیشتر از ما دوست دارد.
– تنها راه این است که او را از پدر دور کنیم… او را به درون چاهی میافکنیم.
– آری درست است، باید …
گرد و خاک چهرهی زیبای یوسف را پوشانده است. او صدای برادرانش را از دهانهی چاه میشنود.
– همینجا رهایش میکنیم.
– در جواب پدر چه بگوییم؟
– میگوییم …
آنها پیراهن یوسف را به خون حیوانی رنگین میکنند و نزد یعقوب میبرند.
یعقوب میگرید و مینالد و با قلبی سوزان از خدا طلب صبر میکند.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.