خورشید یعقوب، اکنون در چاه است. تنهای تنها، در تاریکی و سکوت؛
و تنها این صدای تپش قلب اوست که به گوش میرسد!
مادر دلسوزش کجاست تا صورت خاکآلودش را بشوید و پدر مهربانش تا موهای لطیف او را نوازش کند؟ خورشید آسمان کجاست تا زندان تاریک او را روشن کند؟
تنها خود اوست و …
و یوسف زیر لب آرامآرام زمزمه میکند: ای خدای مهربان!…
به آن امید که رحمت خداوند از راه برسد.
مدت کوتاهی میگذرد…
ناگهان از آن بالا دَلوی’ به پایین میافتد تا کام تشنهی کاروانیان خسته و در راه مانده را سیراب کند.
– آه خدای من! این فرشتهی نجات است…
بیشک، اکنون هنگام آن است که یوسف، نجات خود و مهربانی پروردگار مهربانش را با چشمانی حیرتزده ببیند!
در میان کاروان، غوغایی برپا میشود.
– آه … نگاه کنید! درون دلو، کودکی نشسته است.
– این کودک است یا فرشتهای از آسمانها؟…
– چه چاه سخاوتمندی!… چه ثروتی به ما ارزانی داشته است.
به نظر من، چیزی که باعث میشد یوسف در تنهایی چاه دلگرم و امیدوار باشد، این بود که …
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.