درس سوم
سرور آزادگان
عصر عاشورا بود.
و سرزمین کربلا آمادهی ثبت حماسهای دیگر؛ این بار نوبت که بود؟
گامهایش استوار بود و قلبش بیقرار.
نوجوانی چهارده ساله با چهرهای تماشایی که چون پارهی ماه میدرخشید.
آینهی تمام نمای پدر بود. پدرش قهرمان جنگهای صِفّین و نهروان بود و او قهرمان کربلا!
کنار عمو آمد. چشمهایش گواهی میداد که حرف دلش چیست!
امام حسین (علیه السّلام) نگاهی سرشار از تحسین به قامت قاسم انداخت؛ قطرهی اشکی بر گونهی امام غلتید و بر زمین چکید.
چه لحظهی جان سوزی! برایش سخت بود برادرزادهاش را که تازه به سن نوجوانی رسیده بود، به مبارزه با کسانی بفرستد که هیچ رحمی نداشتند.
– قاسم جان! ای یادگار برادرم، به خیمهها برگرد!
اما قاسم تصمیم خود را گرفته بود؛ میخواست به میدان جنگ برود. دستان عمو را محکم در دست گرفت و غرق بوسه کرد و با چشمان خیس بر خواستهی خویش پافشاری کرد.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.