با راهنماییهای پیرمرد دانا، چند دوست قابل اعتماد پیدا کرد و برنامهاش را برای آنان توضیح داد. او تمام هدایایی را که مردم شهر میآوردند، به دوستان نزدیکش میداد تا با آنها برایش مصالح ساختمانی، نهالهای درختان و گلههای گوسفند خریداری کنند. او هیچ چیز از اموالش را در قصر نگه نمیداشت.
از آن پس هر چند روز یک بار، بدون اینکه کسی خبردار شود، یک کشتی از ساحل شهر به جزیره میرفت و مصالح ساختمانی، نهالهای درختان و گلههای گوسفندان را با خود به آنجا میبرد. کشاورزان و کارگران مورد اعتماد پادشاه نیز هر روز به همراه خدمتکاران نزدیک وی به جزیره میرفتند و … .
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت تا اینکه یک شب:
نیمههای شب ناگهان احساس کرد نمیتواند دستانش را حرکت دهد. چشمانش را که باز کرد با صحنهٔ عجیبی روبهرو شد. نگهبانان قصر دست و پای سلطان را بسته بودند و میخواستند او را با خودشان ببرند.
🔹 ببخشید جناب سلطان! دوره یک ساله حکومت شما به پایان رسیده است و شما همین حالا باید به همراه ما بیایید.
🔹 کمی به من فرصت بدهید تا آماده شوم.
🔹 متأسفانه چنین چیزی ممکن نیست.
🔹 پس لااقل بگذارید وسایل شخصیام را بردارم …
🔹 خیلی متأسفم! ما چنین اجازهای نداریم. دوره حکومت شما تمام شده و ما باید شما را در هر حالی که باشید به همراه خود ببریم.
وقتی او را از در قصر بیرون میبردند، در میان جمعیت انبوهی که آمده بودند تا برای آخرین بار پادشاه را ببینند، چشمش به پیرمرد دلسوز و دانا افتاد که با رضایت به او نگاه میکرد.
همین که کشتی به جزیره رسید، مأموران، سلطان را نزدیک ساحل به آب انداختند و بازگشتند. آنها نمیدانستند که عده زیادی در جزیره منتظر ورود دوست عزیزشان، یعنی پادشاه هستند و قصر بزرگ و زیبای او را که در میان باغی قرار داشت برای آمدنش آراستهاند.
سالها بعد، مردم آن شهر بزرگ از دریانوردان میشنیدند که در وسط دریا شهری زیبا و بینظیر هست که….
۱ برگرفته از کتاب منازل الآخره شیخ عباس قمی، با تغییر.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.