خداوند در قرآن کریم به انسانها فرموده است:
به پدر و مادر نیکی کنید و چنانچه پیر شدند، با نرمی
و مهربانی با آنها سخن بگویید.
«سورهی اسراء، آیهی ۲۳»
هدیهی خدا
دختری بود که مادر بزرگش او را خیلی دوست داشت. اسمش چی بود؟ تو بگو!
نوه زود به زود به مادر بزرگ سر میزد. مادر بزرگ هم دلش برای نوهاش خیلی تنگ میشد.
یک روز عصر تا نوه وارد شد، مادربزرگ مثل همیشه گفت: «به به، عصای دستم آمد!» و با خوشحالی ادامه داد: «منتظر بودم که بیایی تا با هم برویم سر کوچه، سبزی آش بخریم.» بعد یک دستش را گذاشت روی شانهی او و با هم رفتند و با یک بغل سبزی برگشتند. بساط سبزی را پهن کرد، کنارش نشست و آه کشید: «آخ جوانی کجایی که یادت بخیر! روزگاری پنج کیلو سبزی را توی یک ساعت پاک میکردم و حالا که چشمهایم درست نمیبیند، همین یک کیلو حتماً تا شب طول میکشد.» نوه گفت: من کمک میکنم تا زود تمام بشود.
نوه داشت کمک میکرد و مادر بزرگ هم قربان صدقهاش میرفت: «قربان تو بروم که چشم منی!»
تلفن زنگ زد. مادر بزرگ نشنید. نوه بلند شد و گوشی را برداشت. بعد آمد و مادر بزرگ را صدا کرد. پیرزن با تعجب گفت: «وای! کی زنگ زد؟ من نشنیدم. تو که گوش منی، چه به موقع شنیدی!». پای تلفن، همسایهی مادربزرگ بود که حالش خوب نبود. مادر بزرگ آش را پخت و به نوهاش گفت: «تو که دست منی، بیا یک کاسه آش ببر برای همسایه!» نوه برد و مادربزرگ دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «دستت درد نکند، الهی خدا دستت را بگیره عزیزم!»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.