نوه و مادربزرگ با هم آش خوردند. نوه دراز کشید و گفت: مادرجان، برایم یک قصه بگو!
پیرزن به قاب عکس جوانی خودش روی دیوار خیره شد و گفت: «یکی بود، یکی نبود، یک دختری بود، درست هم سن و سال تو، یک مادر بزرگ داشت، درست هم سن و سال من. دختر بیشتر از همه به مادربزرگش سر میزد. روزها به او کمک میکرد و مواظبش بود و شبها توی اتاق او میخوابید که تنها نباشد. دختر قصهی ما محبّت را خوب میفهمید و میدانست که خداوند محبت کردن را دوست دارد. روزها گذشت و گذشت. دختر ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. وقتی پیر شد، خدا برای جبران محبتهایش به او یک هدیه داد. نوه با ذوق و شوق پرسید: «هدیهی خدا…؟! چه هدیهای بود؟»
مادر بزرگ موهای نوهاش را نوازش کرد و گفت: یک نوهی خوب و مهربان، مثل تو!
(سپیده خلیلی)
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.