درس هفتم: بوی بهشت
مادری پیر و ناتوان داشت.
با پولی که از راه چوپانی به دست میآورد، زندگی خود و مادرش را اداره میکرد.
مدّتی بود که چیزی، فکر اُوَیس را به خود مشغول کرده بود.
دوستانش که از مدینه آمده بودند، میگفتند محمّد انسان بزرگی است.
او مهربانترین کسی است که تاکنون دیدهاند!
اویس به پیامبر خدا عشق میورزید و آرزو داشت برای یک بار هم که شده او را ببیند.
امّا اویس چگونه میتوانست به آرزوی خود برسد؟! او که نمیتوانست مادرش را تنها بگذارد!
روزی تصمیم گرفت برای دیدار پیامبر به شهر مدینه سفر کند.
اویس چوبدستی خود را برداشت، شترها را جمع کرد و به سوی شهر به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، مثل همیشه با مهربانی به مادر سلام کرد، کارهای خانه را انجام داد و با ادب کنار مادر نشست. سپس ماجرای تصمیم خود را تعریف کرد.
مادر اویس که علاقهی شدید او را دید، گفت: «پسرم، میدانی که من جز تو کسی را ندارم و به مراقبت تو نیاز دارم. برو! امّا بیشتر از نصف روز در مدینه نمان!»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.