اویس با اوّلین کاروانی که به مدینه میرفت، خود را به شهر پیامبر رساند.
او که برای دیدار رسول خدا لحظهشماری میکرد، خیلی زود سراغ خانهی پیامبر را گرفت.
جلوی خانهی پیامبر ایستاد و در زد. کسی در را باز کرد و گفت: «رسول خدا به بیرون از شهر رفته است و معلوم نیست کی بازگردد!»
اویس کمی ناراحت شد و با خود گفت: «منتظر میمانم تا برگردد».
سپس کمی در شهر قدم زد و نزدیکیهای ظهر دوباره به خانهی پیامبر خدا رفت. با نگرانی در زد. مرد در را باز کرد و همان جواب قبلی را داد.
ناراحتی اویس بیشتر شد.
مرد از او پرسید: «تو کیستی؟»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.