ماجرای دوم
کریم که کوچکترین عموی اکبر است، دیروز به خانهی آنها آمد. پدر و مادر اکبر رفته بودند بازار.
کریم به اکبر گفت:
«اکبر جان! اگر میشود دوربین فیلمبرداری پدرت را برایم بیاور. فردا با دوستانم میخواهیم برویم کوهنوردی!
میخواهم از کوهستانهای اطراف شهر فیلم بگیرم. دوربینتان خیلی عالی است».
اکبر با تعجّب گفت: «عموجان! دوربین پدرم مال خودش که نیست؛ دوربین اداره است. پدرم هنگام مأموریتهای کاری از آن استفاده میکند».
کریم گفت: «فقط یک روز آن را میخواهم. قول میدهم به خوبی از آن مراقبت کنم و حتّی یک خط هم به آن نیندازم».
– «البته پدرم خودش بهتر میداند؛ ولی من مطمئنّم بابا قبول نمیکند».
– «از کجا میدانی؟»
– «چون روز جشن تولّد من با تلفن همراهش فیلم گرفت. وقتی به او گفتم چرا با دوربین فیلم نمیگیری؟ گفت:
از دوربین اداره نباید استفادهی شخصی کرد».
ماجرای سوم
کنار خیابان پر از صندوقهای میوه بود. من و حسن از خیابان رد شدیم تا کمی انگور بخریم. کنار یکی از فروشندگان رفتیم و من کیسهی نایلونی را از او گرفتم.
حسن گوشهای ایستاد و من کنار صندوقها رفتم. همه جور انگور داشت؛ ریز، درشت، سبز، سیاه، قرمز و … .
خوشهای را برداشتم تا داخل کیسه بگذارم؛ با خودم گفتم:
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.