درس چهارم
باغ سری
تابستان آمده است …
چند بچه بدون توجّه از خانهی خود دور میشوند و به سراغ ماجراجویی میروند.
آنها داخل دیواری که بین برگها پنهان شده است، یک در کوچک میبینند.
با تعجب به هم نگاه میکنند؛ گویی میخواهند بپرسند این در به کجا باز میشود …
و برای باز کردن در تلاش میکنند!
مهدی و هادی، بازی خود را قطع و آنها را تماشا میکنند.
بچهها زور بازویشان را به کار میگیرند و بالاخره در با صدای جیغمانندی باز میشود.
هادی جلو میرود و به آنها میگوید: «بچهها ورود به این باغ ممنوع است».
ولی آنها بدون توجه به حرف هادی، وارد باغ میشوند.
مهدی میگوید: «بچهها شما نباید بدون اجازهی صاحب باغ وارد آن بشوید».
آنها باز هم توجهی نمیکنند.
آنجا یک باغ کوچک است؛ با دیوارهایی نسبتاً بلند و حوضچهای پر از آب در وسط آن.
هیچکسی آنجا نیست.
مهدی دوباره از بیرون باغ با صدای بلند به آنها میگوید: «شما اجازه ندارید در آن باغ بازی کنید … آنجا یک مکان خصوصی است».
اما آنها به گشتوگذار خود در باغ ادامه میدهند.
مهدی و هادی با تعجب به یکدیگر نگاه میکنند و میگویند: «آنها به تذکر ما توجه نمیکنند. چگونه آنها را متوجّه خطایشان کنیم؟»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.