صفحه ۲۸ هدیه ششم

بچه‌ها در گوشه‌ای از باغ یک دوچرخه پیدا می‌کنند؛ دوچرخه قدیمی و خراب است؛ ولی راه می‌رود. آن طرف‌تر یک نیمکت است و در کنارش درختی با انجیرهای رسیده.

تمام اطراف پر از علف است و بوی گل‌های معطّر همه‌جا به مشام می‌رسد؛ گل‌های قرمز و زرد و… .

بچه‌ها فریاد می‌زنند: «جانمی جان … این باغ جای خوبی برای بازی است!»

و شروع می‌کنند به خوردن انجیرها! آنها تعداد زیادی از گل‌ها را زیر پا له می‌کنند!

سپس چند نفری سوار دوچرخه می‌شوند و در حالی که با عجله، نزدیک به دیوار دور می‌زنند، فریاد می‌کشند: «این باغ ماست … باغ سرّی ما… !»

ناگهان صاحب باغ از راه می‌رسد و با ابروهای گره‌خورده بچه‌ها را نگاه می‌کند. … آنها از درد به خود می‌پیچند.

برایم بگو
هادی و مهدی برای آگاه کردن بچه‌ها چه کارهای دیگری می‌توانستند انجام دهند?
می‌توانستند به سراغ صاحب باغ بروند و از او کمک بخواهند. یا اینکه با مهربانی و آرامش بیشتری برای بچه‌ها توضیح دهند که این کارشان اشتباه است و ممکن است به باغ آسیب برسد.

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.