درس دوم
استعانت¹ از خداوند
روزی عدهای از درباریان هارون (خلیفهٔ مغرور و ظالم عباسی) در حضورش نشسته و مشغول چاپلوسی بودند که بهلول زیرک وارد شد.
هارون رو به بهلول کرد و گفت: ای بهلول مدت زیادی است که ما را میشناسی و به دربار ما میآیی؛ اما برخلاف دیگران، تاکنون چیزی از ما نخواستهای. امروز از ما چیزی بخواه تا به تو ببخشیم!
بهلول درنگی کرد و گفت: ای خلیفه بزرگ، نگران گناهانم هستم. میترسم در روز قیامت باعث عذابم شوند. از شما میخواهم گناهان مرا ببخشید.
خلیفه خندهای سر داد و گفت: ای نادان، من نمیدانم خودم در روز قیامت چه حال و روزی خواهم داشت. چگونه در آن روز، تو را نجات دهم؟ چیز دیگری بخواه.
♦ ای خلیفه، من زود بیمار میشوم. از شما میخواهم بیماریها را از من دور کنید.
هارون با ناراحتی گفت: این کار هم از من ساخته نیست. چیز دیگری بخواه.
♦ جناب خلیفه، این کشور پهناور و همه ساکنانش فرمانبردار شما هستند. من هر وقت میخواهم استراحت کنم، پشهها و مگسهای مزاحم، اذیتم میکنند و نمیگذارند بخوابم. اگر ممکن است به آنها دستور دهید با من کاری نداشته باشند تا بتوانم راحت استراحت کنم.
هارون که از عصبانیت نمیتوانست خودش را کنترل کند، فریاد کشید: نادان! اینها چیست که از ما میخواهی؟ چرا کارهایی را از ما میخواهی که انجامشان از هیچ کس برنمیآید؟ نکند ما را مسخره کردهای؟
بهلول آرام و استوار جواب داد: جناب خلیفه، من قصد مسخره کردن شما را نداشتم، فقط ….
بهلول این را گفت و سپس در میان سکوت و حیرت اطرافیان قصر را ترک کرد.
۱- طلب یاری
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.