صفحه ۳۹ پیام هفتم

درس سوم

تلخ یا شیرین

زیرک

بر روی تخت گران‌قیمت قصر نشسته بود و به حادثه‌های عجیب امروز فکر می‌کرد:

«این دیگر چه رسمی است؟ چرا مردم شهر همگی در مقابل دروازه شهر جمع شده بودند؟ چرا تا مرا دیدند، به طرفم دویدند؟ چرا مرا روی شانه‌هایشان نشاندند و به قصر آوردند؟ مگر این شهر حاکم و فرمانروا ندارد؟ شاید مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته‌اند!…»

همه چیز برایش مثل یک رؤیا بود، نمی‌توانست باور کند؛ صبح وقتی برای اولین بار وارد این شهر می‌شد، مسافری تنها و خسته بود و امشب، سلطان مردم این سرزمین!

روزها یکی یکی می‌آمدند و می‌رفتند، ولی کسی به پرسش‌های پادشاه جواب درستی نمی‌داد.

این رفتار مرموز اطرافیان، او را بیشتر نگران می‌کرد، تا اینکه روزی…

مخفیانه لباس مردم عادی شهر را پوشید و از قصر بیرون رفت.

همین طور که قدم‌زنان به اطراف نگاه می‌کرد، از بازار شلوغ شهر سر درآورد. در شلوغی و سروصدای بازار، هرکس مشغول کاری بود. با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کرد که ناگهان گرمی دستی را روی شانه‌هایش احساس کرد. سر جایش میخ‌کوب شد. سرش را که برگرداند پیرمرد مهربانی را دید.

🔹 «جناب سلطان! شما اکنون باید در قصر باشید. با این سر و وضع در بازار چه می‌کنید؟!»

دست و پایش را گم کرد، نمی‌دانست چه جوابی بدهد. پیرمرد او را شناخته بود. بریده بریده گفت: می‌خواستم، می‌خواستم، آخر می‌دانید….

پیرمرد لبخندی زد و گفت: از روز اوّل هم معلوم بود که آدم زیرکی هستید. حتماً می‌خواهید بدانید در این شهر چه خبر است و علت رفتار عجیب مردم این شهر چیست. حالا خوب گوش کنید تا من برایتان توضیح دهم:

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.