صفحه ۹۲ پیام هفتم

پشت در خانه، پیرمرد با صدای بلند می‌گوید: سلام بر شما ای اهل بیت نبوّت.
سلام بر تو، کیستی؟
پیرمردی هستم که به پیامبر خدا پناه آوردم. اگر می‌توانید در حقّم بزرگواری کنید.
فاطمه درون خانه را می‌نگرد. نه خوراکی برای سیر کردن فقیر دارد، نه لباسی برای پوشاندن او. فقیر را هم که نمی‌توان دست خالی بازگرداند.
ناگهان چیزی به نظر ایشان می‌رسد. گردن‌بندی را که برایش خیلی ارزشمند و یادگاری از عزیزان است، از پشت در به فقیر می‌دهد.
این گردن‌بند را بفروش. شاید در برابر آن، خداوند چیزهای بهتری به تو عطا کند.
پیرمرد وارد مسجد می‌شود و ماجرا را بازگو می‌کند. دانه‌های اشک بر صورت پیامبر خدا جاری می‌شود.
عمّار یاسر می‌گوید: گردن‌بند را به چند می‌فروشی؟
به غذایی که سیرم کند، لباسی که مرا بپوشاند و سکه‌ای که تا خانه‌ام برساند.
آن را می‌خرم و علاوه بر آن، بیست سکه طلا و دویست سکه نقره نیز به تو می‌دهم.
چقدر سخاوتمندی ای مرد. گردن‌بند را به تو فروختم.
عمّار بهای گردن‌بند را می‌پردازد. سپس آن را به غلامش می‌دهد:
این گردن‌بند را به رسول خدا تقدیم کن، تو و این گردن‌بند را به ایشان هدیه می‌دهم.
غلام نزد پیامبر اکرم می‌آید. رسول خدا می‌فرماید: آن را به دخترم فاطمه بده. تو را نیز به او می‌بخشم. او نزد حضرت فاطمه (س) می‌آید و ماجرا را بازگو می‌کند. ایشان گردن‌بند را گرفته و غلام را در راه خدا آزاد می‌کند.

غلام از شادمانی آزادی، با صدای بلند می‌خندد و می‌گوید: عجب گردن‌بند پربرکتی، گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را بی‌نیاز کرد، بنده‌ای را آزاد ساخت و در پایان به صاحب اصلی‌اش بازگشت.

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.