صفحه ۸ هدیه سوم

آن روز من و پدرم در صف نانوایی ایستاده بودیم. سه نفر جلوی ما بودند. پسری که هم قدّ من بود، مردی قد بلند و پیرمردی با پالتوی خاکستری رنگ. به پیرمرد نگاه کردم. دلم برایش سوخت. آخر پیرمرد دست نداشت.

نانوا و شاگردش تند و تند کار می‌کردند و نان‌های داغ را از تنور در می‌آوردند. یک لحظه خودم را جای پیرمرد گذاشتم.

Screenshot 2025 07 18 152737

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.