صفحه ۷۵ فارسی ششم

تا عصر، خواب بود. وقتی بیدار شد، نماز عصرش را خواند و نزد پدر رفت. پدرش مهمان داشت. در تمام شهرهای سر راه، پدرش را تقریباً همه می‌شناختند. روزهای اوّل از این موضوع خیلی تعجّب می‌کرد؛ امّا حالا دیگر برایش عادی بود. هر دانشمندی که خبر آمدن آنها را می‌شنید، خودش را به کاروان‌سرا می‌رساند.

این دیدارها برای محمّد جالب بود. با دانشمندان زیادی آشنا می‌شد و چیزهای زیادی از آنها یاد می‌گرفت. آنهایی که به دیدار پدرش می‌آمدند، همه دانشمند و معلّم بودند. فرصت خیلی خوبی برای آموختن بود.

محمّد وارد اتاق شد، سلام کرد و در گوشه‌ای، دو زانو نشست. بهاءالدّین، رو به مهمان کرد و گفت: «شیخ عطّار، پسرم است؛ محمّد»

محمّد نام عطّار را قبلاً شنیده بود. حتماً خودش بود؛ دانشمند بزرگ، عطّار نیشابوری. چند بیت از شعرهایش را هم قبلاً از پدر شنیده و حفظ کرده بود.

مهمان، محمّد را به نزد خود صدا زد و گفت: «جوان، برخیز و نزدیک‌تر بیا.» محمّد که آمد، دستی بر سرش کشید.

– ماشاءالله. خدا نگهش دارد.

بعد، به محمّد رو کرد و پرسید: «از دانش چه خواندی و با خود چه داری؟»

محمّد گفت: «جز اندکی نمی‌دانم و حرفی ندارم که بگویم.»

شیخ لبخندی زد و گفت: «همه‌ی ما جز اندکی نمی‌دانیم.»

🔑 واژگان کلیدی

  • نزد: پیش
  • کاروان سرا: محلی برای توقف و استراحت مسافران کاروان و چارپایان
  • آموختن: یاد گرفتن
  • برخیز: بلند شو
  • اندک: مقدار کم
  • ماشا الله: آنچه خدا بخواهد

🎭 کلمات متضاد (مخالف)

  • اندکفراوان

✍️ نکات املایی

  • کاروان‌سرا
  • آموختن
  • بهاءالدّین
  • عطّار
  • نیشابوری
  • ماشاءالله
  • اندکی

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.