آن روز من و پدرم در صف نانوایی ایستاده بودیم. سه نفر جلوی ما بودند. پسری که هم قدّ من بود، مردی قد بلند و پیرمردی با پالتوی خاکستری رنگ. به پیرمرد نگاه کردم. دلم برایش سوخت. آخر پیرمرد دست نداشت.
نانوا و شاگردش تند و تند کار میکردند و نانهای داغ را از تنور در میآوردند. یک لحظه خودم را جای پیرمرد گذاشتم.

پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.