این داستان را بخوانید و آن را به صورت نمایش در کلاس اجرا کنید.
مشرکان مکّه روز به روز آزار و اذیّت خود را نسبت به مسلمانان بیشتر میکردند. پیامبر اسلام برای نجات مسلمانان، گروهی از آنها را به سرپرستی جعفر، برادر حضرت علی علیه السّلام، به حبشه فرستاد تا برای مدّتی آنجا در امنیت و سلامت زندگی کنند.
مشرکان که از این ماجرا با خبر شدند، نمایندگانشان را به حبشه فرستادند تا از مسلمانان بدگویی کنند و از نجاشی، پادشاه حبشه بخواهند آنها را بیرون کند.
نجاشی گفت: «اینها به کشور ما پناه آوردهاند. ما اوّل باید به حرفشان گوش کنیم و بعد تصمیم بگیریم».
در همین لحظه جعفر شروع به سخن گفتن کرد: «ما مردمی بتپرست بودیم؛ با همسایگان خود بد رفتاری میکردیم؛ به ناتوانان زور میگفتیم و … . خدای یکتا فردی را از بین ما به پیامبری انتخاب کرد. او به ما یاد داد که خداپرست باشیم، با یکدیگر خوش رفتاری کنیم و …».
لبخند بر چهرهی نجاشی نقش میبندد؛ رو به جعفر میکند و میگوید: «آیا از آنچه پیامبر شما آورده است، چیزی به خاطر داری؟»
جعفر شروع به خواندن آیاتی از سورهی مریم میکند…
با شنیدن آیات سورهی مریم قطرههای اشک، صورت نجاشی را میپوشاند و میگوید: «سخنان شما شبیه سخنان پیامبر ما حضرت عیسیٰ است. آسوده خاطر باشید! به خدا سوگند شما را به آنها تسلیم نخواهم کرد!»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.