صفحه ۲۱ نگارش پنجم

نگارش

یکی از موضوع‌های زیر را انتخاب کنید و خاطره‌ی خودتان را از آن بنویسید.

  • روزی که به کلاس اول دبستان رفتم.
  • سفری که به یادم ماند.
  • بازی در یک روز بارانی
  • خاطره‌ای که من دوست دارم.
  • روزی که آدم برفی درست کردم.
  • خاطره‌ای که در آن مسئله‌ای یا مشکلی حل شده باشد.

پاسخ ۱

روزی که به کلاس اول دبستان رفتم
یادم می‌آید آن روز با کمی ترس و هیجان از خواب بیدار شدم. لباس‌های نو و کیف قرمزم را که از شب قبل آماده کرده بودم، پوشیدم و دست در دست مادرم به سمت مدرسه راه افتادم. حیاط مدرسه پر از بچه‌هایی بود که مثل من کمی نگران اما کنجکاو به نظر می‌رسیدند. صدای همهمه و خنده‌ی بچه‌ها با بوی کتاب‌های نو در هم آمیخته بود و حس عجیبی به من می‌داد.
وقتی وارد کلاس شدیم، خانم معلم با لبخندی مهربان به ما خوشامد گفت. روی یک نیمکت چوبی کنار پسری نشستم که بعدها بهترین دوستم شد. آن روز با نقاشی کشیدن و بازی کردن گذشت و وقتی زنگ آخر خورد، دیگر ترسی نداشتم. فهمیدم مدرسه جای دوست‌داشتنی و پر از چیزهای جدید برای یاد گرفتن است و آن روز به یکی از بهترین خاطرات کودکی‌ام تبدیل شد.
سفری که به یادم ماند
سفر به شمال در فصل بهار یکی از به‌یادماندنی‌ترین سفرهای زندگی من است. جاده‌ی سرسبز و پیچ‌درپیچ، بوی خاک باران‌خورده و درختان انبوهی که تا آسمان قد کشیده بودند، همگی مثل یک نقاشی زیبا بودند. وقتی به دریا رسیدیم، صدای موج‌ها و مرغان دریایی آرامش عجیبی به من داد. هر گوشه‌ای از آنجا پر از زیبایی و طراوت بود و حس زندگی را در وجودم زنده می‌کرد.
خاطره‌ی قشنگ آن سفر، قدم زدن کنار ساحل در هنگام غروب بود. خورشید با رنگ‌های نارنجی و قرمز در حال پایین رفتن بود و نورش روی آب می‌درخشید. من و خانواده‌ام کنار هم راه می‌رفتیم و صدف‌های رنگارنگ جمع می‌کردیم. آن لحظه‌ی آرام و پر از زیبایی برای همیشه در ذهنم حک شده است.
بازی در یک روز بارانی
یک بعدازظهر پاییزی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد و من و برادرم در خانه مانده بودیم. صدای برخورد قطرات باران به شیشه و هوای نیمه‌تاریک اتاق، فضا را کمی دلگیر کرده بود. حوصله‌مان سر رفته بود که ناگهان تصمیم گرفتیم با پتوها و بالش‌ها برای خودمان یک قلعه‌ی پارچه‌ای بسازیم. تمام پتوهای خانه را روی مبل‌ها و صندلی‌ها انداختیم و یک خانه‌ی کوچک و دنج درست کردیم.
داخل قلعه‌ی خودمان چراغ‌قوه روشن کردیم و شروع به تعریف کردن داستان‌های خیالی کردیم. بیرون باران می‌بارید و ما در دنیای گرم و امن خودمان غرق در بازی و خنده بودیم. آن روز فهمیدم که برای شاد بودن همیشه لازم نیست بیرون از خانه باشیم؛ گاهی یک بازی ساده در یک روز بارانی می‌تواند به بهترین خاطره تبدیل شود.
خاطره‌ای که من دوست دارم
یکی از دوست‌داشتنی‌ترین خاطرات من، شب یلدایی است که در خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم جمع شده بودیم. همه‌ی فامیل دور کرسی نشسته بودند و صدای خنده‌ها و صحبت‌ها در خانه پیچیده بود. روی کرسی پر از انار دانه‌شده، آجیل و هندوانه‌ی قرمز بود و پدربزرگم با صدای گرمش در حال خواندن شعرهای حافظ بود.
من عاشق آن لحظه‌ای بودم که مادربزرگم با سینی چای تازه‌دم وارد اتاق می‌شد و عطر هل در فضا می‌پیچید. حس گرما، صمیمیت و کنار هم بودن در آن شب سرد زمستانی، چنان آرامشی به من می‌داد که هنوز هم با یادآوری‌اش دلم گرم می‌شود. آن شب فهمیدم خوشبختی یعنی همین لحظه‌های ساده و پر از عشق در کنار عزیزانمان.
روزی که آدم برفی درست کردم
یک صبح زمستانی وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم همه جا سفیدپوش شده است. برف سنگینی باریده بود و من از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. سریع لباس‌های گرمم را پوشیدم و به حیاط دویدم. برف نرم و تمیز بود و تصمیم گرفتم یک آدم برفی بزرگ درست کنم. با کمک پدرم شروع به غلتاندن گلوله‌های برفی کردم؛ یکی بزرگ برای بدن و یکی کوچک‌تر برای سر.
بعد از اینکه بدنه‌ی آدم برفی آماده شد، با ذوق و سلیقه برایش چشم و دهان گذاشتیم. از دو تکه ذغال برای چشم‌ها، یک هویج برای بینی و چند سنگریزه برای دهان خندانش استفاده کردیم. یک شال گردن قدیمی دور گردنش انداختیم و یک کلاه روی سرش گذاشتیم. آدم برفی ما با وقار در گوشه‌ی حیاط ایستاده بود و من از دیدن نتیجه‌ی کارم احساس غرور می‌کردم.
خاطره‌ای که در آن مسئله‌ای یا مشکلی حل شده باشد
یک روز در مدرسه، معلم ریاضی مسئله‌ی سختی به ما داد که هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم آن را حل کنم. تمام زنگ تفریح را روی آن فکر کردم، اما به جوابی نرسیدم. نزدیک بود ناامید شوم و دفترم را ببندم که یکی از دوستانم متوجه نگرانی من شد. او جلو آمد و گفت که راه حل را پیدا کرده است و می‌تواند به من هم توضیح دهد.
با هم روی نیمکت نشستیم و او قدم به قدم مسئله را برایم شکافت. با توضیحات ساده‌ی او، مسئله‌ای که آنقدر پیچیده به نظر می‌رسید، برایم آسان شد. آن روز نه تنها یک مسئله‌ی ریاضی را یاد گرفتم، بلکه فهمیدم که کمک گرفتن از دیگران کار اشتباهی نیست و همکاری می‌تواند سخت‌ترین مشکلات را هم حل کند. احساس سبکی و خوشحالی بعد از حل آن مشکل، برایم بسیار لذت‌بخش بود.

پاسخ ۲

برای دیدن باید اشتراک ویژه باشه 🙂

خرید اشتراک

پاسخ ۳

برای دیدن باید اشتراک ویژه باشه 🙂

خرید اشتراک

پاسخ ۴

برای دیدن باید اشتراک ویژه باشه 🙂

خرید اشتراک

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.