۱ | نیکی به پدر و مادر
«مداوا دیگر فایدهای ندارد؛ بیماری آنقدر پیش رفته است که امیدی به بهبودی نیست.»
هنوز این جملات طبیب، تمام نشده بود که جوان دوباره به هوش آمد:
«نه! نه!… کمک! کمکم کنید!… شما را به خدا نجاتم دهید…»
با وحشت به اطرافش نگاه میکرد و فریاد میکشید. این چندمین بار بود که تا به هوش میآمد با التماس کمک میخواست. گویا در این لحظات پیش از مرگ، چیزهایی را میدید که نمیتوانست آنها را به زبان بیاورد و این بار هم پس از مدت کوتاهی دوباره از شدت ترس بیهوش شد …
«یا رسول الله، جوان مسلمانی با وضعی رقتانگیز در حال جان دادن است. اگر به خانهاش بیایید و برایش دعا کنید، شاید آسوده شود!»
پیامآور رحمت و مهربانی به خانه جوان آمد. جوان به هوش آمد و تا چشمش به چهره نورانی و مهربان پیامبر اکرم افتاد، با التماس و گریه گفت: ای رسول خدا، کمکم کن! باز هم آن دو موجود وحشتناک میآیند. آنها میخواهند مرا با خود به دوزخ ببرند. میدانم زمان مرگم فرارسیده است، به فریادم برس و مرا از دست آنها رها کن. خواهش میکنم…
و دوباره بیهوش شد.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.