رسول خدا رو به مادر آن جوان کرد و فرمود:
از پسرت ناراضی هستی، همین طور است؟
بغض مادر ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد:
ای رسول خدا، من برای بزرگ کردن پسرم خیلی زحمت کشیدم و رنج بردم. چه شبها که بیدار ماندم تا او بخوابد. خود گرسنه میماندم و غذایم را به او میدادم. با این همه وقتی به سن جوانی رسید زحمتهای مرا یکسره فراموش کرد و با پرخاش و تندی با من سخن گفت و احترامم را نگه نداشت. حتی گاهی هم زبان به دشنام میگشود. ای پیامبر خدا، او دلم را شکسته است و من نیز از او به خدا شکایت کردهام.
رسول خدا فرمود: از او راضی شو.
مادر رنجدیده نگاه ترحمآمیزی به فرزندش افکند و گفت: خدایا، به خاطر پیامبر گرامی تو فرزندم را بخشیدم، تو هم او را ببخش.
پیامبر نیز برای جوان از خدا طلب آمرزش کرد.
دعای پیامبر و رضایت مادر کار خود را کرد. جوان در آخرین لحظههای عمرش دوباره چشمش را باز کرد و با تبسم گفت: یا رسول الله، آن دو موجود ترسناک رفتند و حالا دو فرشته زیبا و خندان به سوی من میآیند. سپس به یگانگی خدا و پیامبری حضرت محمد ﷺ گواهی داد و با لبخند، برای همیشه چشمانش را بست.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.