کم کم چشمانم سنگین میشود و به خواب میروم.
***
صدای پدرم را میشنوم. مرا صدا میزند.
آرام چشمم را باز میکنم. حرمی با شکوه، با دو گنبد و گُلدستههای طلایی در وسط شهر مانند نگینی میدرخشد. چشمهای خیس زائران به این منظره دوخته شده بود.
راهنمای کاروان برایمان گفت: «اینجا حرم مطهّر امام موسی کاظم ـ علیه السّلام ـ و امام جواد ـ علیه السّلام ـ است. این دو امام عزیز در زمان حاکمان عبّاسی زندگی میکردند و با آن حاکمان ظالم مبارزه میکردند. امام موسی کاظم ـ علیه السّلام ـ به دستور هارون الرّشید چهارده سال را در زندان سپری کرد. ایشان برای راهنمایی مردم سختیهای زیادی کشید.»
به صورت دستهجمعی به سوی حرم حرکت کردیم.
چیزی به تحویل سال نمانده بود؛ در کنار پدرم وارد حرم شدیم و با احترام سلام دادیم:
ـ السّلام علیک یا موسی بن جعفر …
ـ السّلام علیک یا امام جواد …
لحظهی زیبایی بود. بوی عطر و صدای صلوات همه جا پیچیده بود. همه به یکدیگر تبریک میگفتند و شکلات پخش میکردند.
هر وقت به یاد آن روزها میافتم، شیرینترین خاطرات زندگی در ذهنم مرور میشود.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.