بز یا سگ؟

پیرمرد و بز
پیرمردی روستایی، بزی را از بازار خریده بود و به خانه میبرد. سه مرد او را دیدند و به فکر افتادند هر طوری که شده، بز را از چنگ او درآورند.
یکی از آنها به مرد روستایی نزدیک شد و پس از سلام و احوالپرسی، از او پرسید: «پدر عزیز من! این سگ زبانبسته چه گناهی کرده که او را کشانکشان میبری؟»
پیرمرد حرف این مرد را جدی نگرفت و به راه خود ادامه داد. نفر بعدی، درحالیکه میخواست هر طور شده توجه پیرمرد را به خود جلب کند، به دوستش گفت: «اصلاً من فکر میکنم این مرد روستایی نیست. چون تا حالا هیچ روستاییای را ندیدهام که سگی را ببندد و با خود بکشد».
پیرمرد باز به راهش ادامه داد. این بار نفر سوم رو به پیرمرد کرد و گفت: «این سگ را چند خریدهای؟ برای شکار است یا محافظت از خانه؟»
پیرمرد همچنان به راهش ادامه میداد و سعی میکرد به حرف کسی توجه نکند؛ ولی آنها دستبردار نبودند و مرتب میگفتند و میگفتند. سرانجام، پیرمرد روستایی باور کرد حیوانی که خریده سگ است نه بز. بنابراین، طناب را از گردن بز باز و او را رها کرد و با خود گفت: «پس حتماً، آن فروشنده ناقلا، چشمبندی کرده و به جای بز، سگ به من فروخته است!»
پیرمرد روستایی بلافاصله راهی بازار روستا شد تا هم بزی دیگر بخرد و هم با فروشنده قبلی، دعوا کند. آن سه مرد هم بز را برداشتند و به سرعت از آنجا دور شدند.
نقل از کتاب بیدپا در کلاس درس، نوشته مرتضی مجدفر
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.