صفحه ۱۶ هدیه چهارم

صندوق را برداشت و به آرامی روی آب گذاشت. صندوق، بالا و پایین می‌شد و در مسیر رود بزرگ نیل به پیش می‌رفت. مادر رو به دخترش کرد و گفت: «صندوق را دنبال کن و چشم از برادرت برندار.» خواهر موسیٰ اشک‌هایش را پاک کرد و در طول ساحل به راه افتاد.


فرعون، «پادشاه مصر» و همسرش، آسیه، در ساحل نیل قدم می‌زدند.

فرعون در میان رودخانه صندوقی را دید که به آرامی بالا و پایین می‌رفت.

صندوق با آب پیش آمد و در نزدیکی او و آسیه در میان گیاهان کنار رود آرام گرفت. به دستور فرعون، چند خدمتکار صندوق را از آب گرفتند.

وقتی صندوق در برابر فرعون و آسیه قرار گرفت، نگاه آنها به کودکی افتاد که درون صندوق دست و پا می‌زد و به آنها نگاه می‌کرد.

فرعون فریاد زد: «این کودک اینجا چه می‌کند! مگر دستور ندادم هر نوزاد پسری که به دنیا می‌آید، نابود شود؟»

و بعد حرف‌های پیشگویان را با خود مرور کرد …

و این بار بلندتر فریاد زد: «این کودک را هم مانند دیگر کودکان از بین ببرید!»

آسیه که سال‌ها آرزو داشت فرزندی داشته باشد، به آن کودک علاقه‌مند شده بود؛ پس به فرعون رو کرد و با ملایمت گفت:

«این کودک می‌تواند نور چشم من و تو باشد. او را نکش! شاید برای ما سودی داشته باشد … شاید بتوانیم او را به فرزندی قبول کنیم!»

فرعون که فرزندی نداشت با شنیدن حرف‌های آسیه به فکر فرو رفت.


نوزاد انگشتش را از دهانش بیرون آورد و صدای گریه‌اش بلند شد.

آسیه کودک را از داخل صندوق برداشت؛ به زن‌هایی که دورش را گرفته بودند، گفت:

«باید زودتر یک نفر را پیدا کنیم تا به این کودک شیر بدهد. دیگر تحملش تمام شده است!»

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.