صندوق را برداشت و به آرامی روی آب گذاشت. صندوق، بالا و پایین میشد و در مسیر رود بزرگ نیل به پیش میرفت. مادر رو به دخترش کرد و گفت: «صندوق را دنبال کن و چشم از برادرت برندار.» خواهر موسیٰ اشکهایش را پاک کرد و در طول ساحل به راه افتاد.
فرعون، «پادشاه مصر» و همسرش، آسیه، در ساحل نیل قدم میزدند.
فرعون در میان رودخانه صندوقی را دید که به آرامی بالا و پایین میرفت.
صندوق با آب پیش آمد و در نزدیکی او و آسیه در میان گیاهان کنار رود آرام گرفت. به دستور فرعون، چند خدمتکار صندوق را از آب گرفتند.
وقتی صندوق در برابر فرعون و آسیه قرار گرفت، نگاه آنها به کودکی افتاد که درون صندوق دست و پا میزد و به آنها نگاه میکرد.
فرعون فریاد زد: «این کودک اینجا چه میکند! مگر دستور ندادم هر نوزاد پسری که به دنیا میآید، نابود شود؟»
و بعد حرفهای پیشگویان را با خود مرور کرد …
و این بار بلندتر فریاد زد: «این کودک را هم مانند دیگر کودکان از بین ببرید!»
آسیه که سالها آرزو داشت فرزندی داشته باشد، به آن کودک علاقهمند شده بود؛ پس به فرعون رو کرد و با ملایمت گفت:
«این کودک میتواند نور چشم من و تو باشد. او را نکش! شاید برای ما سودی داشته باشد … شاید بتوانیم او را به فرزندی قبول کنیم!»
فرعون که فرزندی نداشت با شنیدن حرفهای آسیه به فکر فرو رفت.
نوزاد انگشتش را از دهانش بیرون آورد و صدای گریهاش بلند شد.
آسیه کودک را از داخل صندوق برداشت؛ به زنهایی که دورش را گرفته بودند، گفت:
«باید زودتر یک نفر را پیدا کنیم تا به این کودک شیر بدهد. دیگر تحملش تمام شده است!»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.