درس چهارم
از نوزاد بپرسید!
ناباورانه دور گهوارهی نوزاد حلقه زده بودند و با تعجّب و خشم به یکدیگر نگاه میکردند.
همهمهای میان جمعیت بلند شده بود:
هرکس چیزی میگفت.
– «میگوید از نوزاد بپرسید!»
– «با نوزاد چندروزه چگونه حرف بزنیم؟»
– «چه حرف بیمعنایی!»
نوزاد نازنین، چشمهای زیبایش را چرخاند و ناگهان لبهای کوچکش را باز کرد:
– «من بندهی خدا هستم!»
همین که اوّلین جمله را از زبان نوزاد شنیدند، سکوت سنگینی بر جمعیت حاکم شد.
نفس در سینهها حبس شده بود!
– «خیلی عجیب است! خودش حرف زد! چطور ممکن است؟»
نوزاد با کمال آرامش به حرفهایش ادامه داد:
«خدای بزرگ به من کتاب آسمانی عطا میکند.
او مرا برای پیامبری برگزیده، و مرا مایهی خیر و برکت قرار داده است.
من هرجا باشم، سودمند خواهم بود».
همهمهها میان جمعیت بیشتر شد.
– «این دروغ است».
– «این زن با کودکش ما را جادو کرده است».
– «امّا واقعاً نوزاد سخن میگوید».
مادر با نگاهی نگران، امّا امیدوار به لطف پروردگار به لبهای کودکش مینگریست.
سخنان دلنشین کودک، ادامه یافت:
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.