صفحه ۹ هدیه چهارم

یک روز صبح زود، دانه آرام سرش را از خاک بیرون آورد؛ به دور و برش نگاه کرد؛ صد تا مثل خودش را دید!

– «وای خدای من، چه جای بزرگی! چه باغ زیبایی! چه نسیم خنکی!»

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.