یک روز صبح زود، دانه آرام سرش را از خاک بیرون آورد؛ به دور و برش نگاه کرد؛ صد تا مثل خودش را دید!
– «وای خدای من، چه جای بزرگی! چه باغ زیبایی! چه نسیم خنکی!»
یک روز صبح زود، دانه آرام سرش را از خاک بیرون آورد؛ به دور و برش نگاه کرد؛ صد تا مثل خودش را دید!
– «وای خدای من، چه جای بزرگی! چه باغ زیبایی! چه نسیم خنکی!»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.