درس اول
دانهای که نمیخواست بروید!
ناراحت و نگران در زیر خاک نشسته بود؛ دلش نمیخواست جوانه بزند!
دانهها کم کم سرشان را از خاک بیرون میآوردند امّا این دانه از روییدن میترسید.
درخت هلویی در نزدیکی او بود.
یکی از ریشههای این درخت، که خیلی به دانه نزدیک بود، به او گفت:
«دانه جان! چرا جوانه نمیزنی؟ چرا از خاک بیرون نمیروی؟»
دانه گفت: «همینجا که هستم خیلی خوب است!
از کجا معلوم؟ شاید همین که سرم را از خاک بیرون ببرم، بی آب و غذا و گرسنه بمانم.»
«دوست عزیزم، چه فکرهای عجیبی میکنی؟
ببین! یک درخت هلوی خیلی بزرگ در چند قدمی توست. این درخت روزی فقط یک دانهی کوچک بود؛ درست مثل تو.
بعد جوانه زد و کمکم از خاک بیرون آمد. همین که بیرون رسید، دید که همه چیز برای رشدش آماده شده است؛ نور، گرما، آب و هوا.
و حالا درختی بزرگ و زیبا شده است با شاخههایی پر از برگ و هلوهایی درشت و خوشرنگ و شیرین.»
کم کم ترس دانه ریخت و دلش گرم شد و جوانه زد.
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.