صفحه ۴۴ فارسی ششم

سرم را برگرداندم؛ همان هم‌کلاسی‌ام بود. گفت: «خانه‌تان کجاست؟» ــ همین پایین؛ کوچه‌ی حیدری. ــ پس راهمان یکی است! خانه‌ی ما، یک کوچه بالاتر از خانه‌ی شماست. خوشحال شدم. ــ اسم تو چیست؟ ــ مهدی. ــ کجایی هستی؟ ــ شیرازی. ــ همان وقت که حرف زدی، فهمیدم. آخه من هم شیرازی‌ام. هر دو، خندیدیم. بعد مهدی پرسید: «تازه آمده‌اید تبریز؛ نه؟» ــ یک هفته‌ای می‌شود… شما چطور؟ ــ ما الان سه چهار سال است اینجا هستیم.

✍️ نکات املایی

  • کوچه‌ی حیدری

با اینکه دو هفته دیرتر از بقیه به مدرسه رفته بودم، هر طور که بود، خودم را به آنها رساندم. یک ماه بعد، یکی از بهترین شاگردهای کلاس شده بودم.

یکی از همین روزها بود که فهمیدم مهدی درسش زیاد خوب نیست. یک روز هم، وقتی زنگ را زدند، آقا معلم، من و مهدی را توی کلاس نگه داشت. آقا معلم، ابتدا مهدی را نصیحت کرد و بعد از من خواست که به مهدی کمک کنم تا درس‌هایش را بهتر یاد بگیرد.

🔑 واژگان کلیدی

  • نصیحت: پند، اندرز

از آن به بعد، عصرها یا من به خانه‌ی مهدی می‌رفتم یا او به خانه‌ی ما می‌آمد. هم درس می‌خواندیم و هم بازی می‌کردیم، اما مهدی، علاقه‌ی زیادی به درس خواندن نداشت. به این ترتیب، دو ماه گذشت.

یک روز صبح که مثل همیشه با مهدی در حال رفتن به مدرسه بودیم، یک وقت به خودم آمدم و دیدم با مهدی توی اتوبوس نشسته‌ام و دارم از مدرسه دور می‌شوم. کم کم، نگران شدم. اتوبوس به آخر خط رسید. راننده رو به ما کرد و به ترکی چیزهایی گفت که من نفهمیدم و مهدی در جواب او با دستپاچگی چیزهایی به ترکی گفت.

🔑 واژگان کلیدی

  • نگران: ناراحت، دلواپس
  • دستپاچگی: هل شدن

همان‌طور سر جایمان نشستیم. اتوبوس دوباره پُر از مسافر شد و راه افتاد. بین راه، مهدی پشت سر هم به خیابان اشاره می‌کرد و مغازه‌ها را نشانم می‌داد. مهدی طوری خوشحال بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اتوبوس به آخر خط رسید و همه پیاده شدند.

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.