به مهدی گفتم: «بیا برگردیم مدرسه.» گفت: «حالا دیگر زنگ را زدهاند. اگر الان به مدرسه برویم، سر کلاس راهمان نمیدهند.» ــ پس چه کار کنیم؟ ــ هیچ! باز سوار اتوبوس میشویم؛ میرویم تا آن سر خط، همینطور ماشینسواری میکنیم تا ظهر، ظهر که شد برمیگردیم خانه…
فردای آن روز هم مدرسه نرفتیم و راه افتادیم توی خیابانها. با آنکه هنوز چند روزی به زمستان مانده بود، هوا خیلی سرد بود. من از سرما میلرزیدم. حالا خیابانها خلوت شده بود. دیگر از بچهمدرسهایها خبری نبود. آن روز، حالت عجیبی داشتم؛ حس میکردم دارم گناه بزرگی میکنم. خدا خدا میکردم که پدرم ما را نبیند.
روز سوم و چهارم هم همینطور گذشت. روز پنجم هم به تماشای مغازهها و عکسهای جلوی سینماها گذشت. روز ششم، اوّل سوار اتوبوس شدیم و رفتیم آخر خط. پیاده شدیم، بعد مهدی گفت: «بیا سوار یک خط دیگر بشویم و برویم تا آخر آن خط. آن وقت دوباره برمیگردیم.» قبول کردم. نزدیکیهای ظهر، سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم. حالا دیگر مدرسهها تعطیل شده بود. وقتی رسیدیم خانه، دیر شده بود؛ اما مادر نفهمید که مدرسه نرفته بودم.
روز هشتم فرار، هوا حسابی سرد شده بود. ایستگاهی که هر روز از آنجا سوار اتوبوس میشدیم، کمی پایینتر از کوچهی مدرسهمان بود. ما بیشتر وقتها تا نزدیک مدرسه میرفتیم و بعد راهمان را به طرف ایستگاه، کج میکردیم. آن روز صبح، وقتی داشتیم به طرف ایستگاه میرفتیم، چند تا از بچههای کلاس، ما را دیدند. یکی از آنها به فارسی پرسید: «دارید کجا میروید؟ چرا نمیآیید مدرسه؟»
پرسش و پاسخ بدون پرسش
تا کتون پرسشی ثبت نشده.