صفحه ۴۶ فارسی ششم

من هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم. مهدی دستم را کشید و گفت: «ولشان کن. جوابشان را نده، بیا برویم.» و دوتایی دویدیم طرف ایستگاه. صدای بچه‌ها از پشت سرمان بلند شد که فریاد می‌زدند: «قاچاقلار… قاچاقلار…» (فراری‌ها… فراری‌ها…)

✍️ نکات املایی

  • خجالت
  • قاچاقلار

آن روز اصلاً سرحال نبودیم. اتوبوس که به آخر خطش رسید، سوار خط بعدی شدیم و رفتیم. فردای آن روز، توی ایستگاه هر روزی نایستادیم. رفتیم یک ایستگاه پایین‌تر. منتظر آمدن اتوبوس بودیم که یک دفعه دیدم چند نفر از هم‌کلاسی‌هایم، دورم را گرفته‌اند اما مهدی پا به فرار گذاشته بود.

هر کاری کردم نتوانستم از دست بچه‌ها فرار کنم. مرا کشان‌کشان به طرف مدرسه بردند. کیفم را دادند دستم و مرا به دفتر مدرسه بردند. وقتی وارد دفتر شدم، بی‌اختیار زدم زیر گریه. معلم به طرفم آمد، آرام دستم را گرفت و مرا روی یک صندلی نشاند. عده‌ی زیادی از بچه‌ها جلوی دفتر جمع شده بودند.

آقا معلم گفت: «فرار از مدرسه، کار غلطی بود. اگر راستش را به من بگویی، من هم قول می‌دهم کمکت کنم. بگو بدانم، چرا از مدرسه فرار کردی؟»

🔑 واژگان کلیدی

  • کار غلطی بود: کار اشتباهی بود

همه چیز را برای او گفتم. وقتی حرف‌هایم تمام شد، گفت: «از این فرار، چیزی هم گیرت آمد، فکر نکردی عاقبت یک روز پدر و مادرت می‌فهمند؟ می‌دانی حالا فرق تو با بچه‌های دیگر چیست؟ آنها چیزهای زیادی یاد گرفته‌اند که تو بلد نیستی.»

🔑 واژگان کلیدی

  • چیزی گیرت آمد: چیزی به دست آوردی
  • عاقبت: بالاخره، سرانجام

وقتی زنگ را زدند با آقا معلم رفتم سر کلاس. بچه‌ها همه ساکت بودند و آقا معلّم به من اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها! این هم آقا یونس شما!»

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.