صفحه ۴۷ فارسی ششم

بچه‌ها خندیدند و هورا کشیدند و نمی‌دانم چرا یک دفعه حس کردم توی خانه‌ی خودمان هستم. دیگر احساس غریبی نمی‌کردم. حس می‌کردم همه‌ی بچه‌ها را دوست دارم. آقا معلم رو به من کرد و گفت: «ببین پسرم! همه‌ی اینها دوست تو هستند.» گفتم: «آخه آقا، من زبان آنها را بلد نیستم و نمی‌فهمم. اما…»

🔑 واژگان کلیدی

  • هورا: فریاد شادی

آقا معلم گفت: «مگر فقط کسی که هم‌زبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر کمی سعی کنی، خیلی زود می‌توانی با اینها دوست بشوی. مهم این است که همه‌ی شما یک دین و فرهنگ دارید و همه‌تان اهل یک کشورید و با کمی تلاش، خیلی راحت می‌توانید زبان همدیگر را یاد بگیرید»؛ سپس، سکوت کرد.

🔑 واژگان کلیدی

  • فرهنگ: آداب و رسوم

آقا معلم آن زنگ، اصلاً درس نداد و همه‌اش از دوستی و اتحاد گفت. از نقشه‌های دشمنان برای اختلاف انداختن بین استان‌ها و مردم کشورمان گفت و از خیلی چیزهای دیگر حرف زد.

🔑 واژگان کلیدی

  • اتحاد: یکپارچگی، وحدت
  • اختلاف انداختن: نزاع به وجود آوردن

زنگ آخر را که زدند به طرف خانه به راه افتادم. اما تنها نبودم. هم‌کلاسی‌هایم با من بودند. به کوچه‌مان که رسیدیم، هم احساس سبکی می‌کردم و هم می‌ترسیدم، ولی نامه‌ای که آقا معلم برای بابا نوشته بود به من جرئت می‌داد. وقتی می‌خواستم از دوستانم جدا شوم، یکی از آنها گفت: «ما امروز عصر فوتبال داریم. شما هم بیا.»

🔑 واژگان کلیدی

  • جرئت: شهامت، شجاعت

من هم برای اینکه نشان بدهم، ترکی بلدم، گفتم: «ساعات نچه گَلیرَم؟» (ساعت چند می‌آیم؟) یکی از بچه‌ها لبخندی زد و گفت: «شما می‌گویی: ساعات نِچَدَه گلیم؟» (ساعت چند بیام؟) خندیدم و گفتم: «خب، ساعات نِ…چَ…دَه گلیم؟»، کلمه‌ی «نچده» را خیلی سخت و بریده بریده گفتم. گفت: «می‌آیم دنبالت.»

وقتی در می‌زدم با خودم گفتم: «امشب می‌روم دمِ خانه‌ی مهدی. هر طور شده، باید کاری کنم که او هم فردا به مدرسه برگردد» و بعد نفسی تازه کردم و با اطمینانی بیشتر، دوباره در زدم.

برای ثبت پرسش باید وارد حساب کاربری خود شوید. ورود به حساب


پرسش و پاسخ بدون پرسش

تا کتون پرسشی ثبت نشده.